چهارشنبه سوزیتون مبارک
꧁پارت ۳۰꧂
وقتی یومه سرش رو برمیگردونه تا ساندویچ رو از هوتوکه بگیره و ازش تشکر کنه با صحنه خیره کنندهای روبرو میشه نورهای بازتاب شده روی صورت و تار های موی هوتوکه برافراشته شده بودند و پرتو نور از چشمان جواهری هوتوکه و جواهران قرار داده بود لبخند و صورتش فاصله کمی با یومه داشت... انگار چشمان هوتوکه در چشمان سرمهای و دریایی یومه غرق شده بود
یومه در ذهنش: "ق-قلبم... خیلی نزدیکه... حس خاصی دارم... اه! حواسم داشت به چهرش پرت مییشد! لعنتی! 😭"
اما قبل از اینکه یومه چیزی بگه هوتوکه ساندویچو در دستانش میذاره و به عقب میکشه
هوتوکه: "نوش جونت یومه~"
یومه: "خیلی ممنونم..!.. ه-هوتوکه..."
ارتباط چشمی هوتوکه با یومه مثل نخی قطع میشه... و خوردن ساندویچ مشغول میشه... یومه هم شروع به خورد میکنه و به بیرون پنجره به جاده جنگلی خیره میشه ذهنش با شادی و ذوق ناشنا غرق میشه. ولی همون حال در سمت عقب اتوبوس ایری و کاگتوکی و دارو دستش درحال غیبت خاله زنکی میباشند.
بعد از دو ساعت اتوبوس وسط یه جنگل انبوه از درخت و دنیایی از رنگ سبز ماشین رو نگه میداره
راننده: "هوی! بچهاااااا رسیییدییممم! پیادهههه شیدددد!!! "
کل دانش اموزا به سرعت از اتبوس خازج میشند، و از اونجایی که چنتا معلم هم اومده اون ها هکم سرپرست و نماینده
اقای اِردست معلم ورزشی بچها هست و وقتی داره وسایل رو از اتبوس برمیداره غر میزنه
اقای اِردست: "هویی! اون بچه مچه هایی که زور و اغلشون باهم مینوازه گمشین بیاین اینجا!! میخوام چادر بزنیممم"
کاگتوکی و چند نفر میرن برای کمک. هوتوکه که کنار یومه ایستاده بود هم میخواست به چادر زدن کمک کنه
هوتوکه: "منم میرم کمک فعلا~"
یومه: "واسا مگه زورت چقدره که میخوای کمک کن_"
قبل از اینکه جمله یومه کامل بشه هوتوکه میره
یومه: "هیی هوتوک_"
و دوباره قبل از اینکه جملش کامل بشه از پشت توسط ایری کشیده میشه
ایری: "ما مسعول جمع کردن چوب واسه اتیش هستیمممم بیاااا"
یومه: "اههه ایریییی بزار یک ثانیه نفس بکشممم!... نهههه"
(ادامه دارد)
وقتی یومه سرش رو برمیگردونه تا ساندویچ رو از هوتوکه بگیره و ازش تشکر کنه با صحنه خیره کنندهای روبرو میشه نورهای بازتاب شده روی صورت و تار های موی هوتوکه برافراشته شده بودند و پرتو نور از چشمان جواهری هوتوکه و جواهران قرار داده بود لبخند و صورتش فاصله کمی با یومه داشت... انگار چشمان هوتوکه در چشمان سرمهای و دریایی یومه غرق شده بود
یومه در ذهنش: "ق-قلبم... خیلی نزدیکه... حس خاصی دارم... اه! حواسم داشت به چهرش پرت مییشد! لعنتی! 😭"
اما قبل از اینکه یومه چیزی بگه هوتوکه ساندویچو در دستانش میذاره و به عقب میکشه
هوتوکه: "نوش جونت یومه~"
یومه: "خیلی ممنونم..!.. ه-هوتوکه..."
ارتباط چشمی هوتوکه با یومه مثل نخی قطع میشه... و خوردن ساندویچ مشغول میشه... یومه هم شروع به خورد میکنه و به بیرون پنجره به جاده جنگلی خیره میشه ذهنش با شادی و ذوق ناشنا غرق میشه. ولی همون حال در سمت عقب اتوبوس ایری و کاگتوکی و دارو دستش درحال غیبت خاله زنکی میباشند.
بعد از دو ساعت اتوبوس وسط یه جنگل انبوه از درخت و دنیایی از رنگ سبز ماشین رو نگه میداره
راننده: "هوی! بچهاااااا رسیییدییممم! پیادهههه شیدددد!!! "
کل دانش اموزا به سرعت از اتبوس خازج میشند، و از اونجایی که چنتا معلم هم اومده اون ها هکم سرپرست و نماینده
اقای اِردست معلم ورزشی بچها هست و وقتی داره وسایل رو از اتبوس برمیداره غر میزنه
اقای اِردست: "هویی! اون بچه مچه هایی که زور و اغلشون باهم مینوازه گمشین بیاین اینجا!! میخوام چادر بزنیممم"
کاگتوکی و چند نفر میرن برای کمک. هوتوکه که کنار یومه ایستاده بود هم میخواست به چادر زدن کمک کنه
هوتوکه: "منم میرم کمک فعلا~"
یومه: "واسا مگه زورت چقدره که میخوای کمک کن_"
قبل از اینکه جمله یومه کامل بشه هوتوکه میره
یومه: "هیی هوتوک_"
و دوباره قبل از اینکه جملش کامل بشه از پشت توسط ایری کشیده میشه
ایری: "ما مسعول جمع کردن چوب واسه اتیش هستیمممم بیاااا"
یومه: "اههه ایریییی بزار یک ثانیه نفس بکشممم!... نهههه"
(ادامه دارد)
- ۶.۸k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط